روز های کودکی یاد آور خاطرات تلخ و شیرین برای همه ماست ، خاطراتی که هرگز از بین نمی رود هرچه قدر کهنه و فرسوده شود.
در میان برگ های خاطرات دوران کودکی شخصیت های به یاد ماندنی می درخشند . یکی از این افراد بابای مدرسه بود.
بابای مدرسه هر روز صبح زود در حیاط مدرسه رو باز میکرد و با کلی زحمت مدرسه رو برای یک روز کاری فراهم میکرد و حواسش کامل به ورودی مدرسه بود ، بچه ها یکی یکی میومدن و با او سلام و احوال پرسی میکردند چون بابای مدرسه شاداب بود و با لهجه زیبای جنوبی اش به بچه انرژی میداد .
وقتی خیالش از بچه ها راحت میشد با آرامش به باغچه ی زیبای کنار خونه اش می رفت و شروع به کاشتن و آبیاری سبزی ها میکرد. کنار باغچه بابا زنگ های تفریح شده بود پاتوق بچه ها....
چند روزی از بابا خبری نبود از زهرا جان و بچه ها پرسیدم فهمیدم بابا رفته کربلا ...خوشا به سعادتت بابا...
یکروز سرد زمستانی 4 اسفند ماه 1395 زنگ تفریح که خورد از کلاس بیرون اومدم و با هجوم بچه ها روبروی دفتر مواجه شدم. بچه ها همه نگران بودن و مدرسه ساکت ساکت بود که ناگهان فهمیدم بابای خوبمون به رحمت خدا رفته....نمیدونین چه قدرررر ناراحت شدم و گریه کردم. بابای خوبم چرا رفتی ...بابا خوشا به سعادتت که اخرین سفرت حرم اقا ابا عبدالله بودی ...ان شاالله با اقا ابا عبد الله هم محشور بشی...
بابای مهربونم الان که نیستی دیگه کسی نیست در حیاط مدرسه رو صبح ها باز کنه ...دیگه کسی نیست از باغچه ی قشنگت نگهداری کنه ...بابا دیگه کسی نیست شب ها کلاس داریم مدرسه برق های حیاط رو روشن کنه... باباجون چرا رفتی چرا به فکر دختر گلت که امسال کنکور داره نبودی نمیدونی اونروز صبح زهرا چه قدر به خاطر نتیجه عالی آزمونش خوشحال بود و ظهر به خاطر شما گریه و جیغ و داد میکرد ...
بابای خوبم ان شاالله روحت شاد باشه و برای خانواده ایشون آرزوی صبر دارم ...
برای شادی روحش فاتحه بفرستین
پ . ن : زهرا جون دختر بابا مدرسه هستن که توی همین مدرسه درس میخونن و پیش دانشگاهی هستن...
[ بازدید : 663 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]